یک هفته از سفر عماد می گذشت. رضا بی صبرانه منتظر بازگشت برادرش بود. او و خواهرانش دیده بودندکه عماد چقدر مشتاق سفر کربلاست. برای همین، خیلی دوست داشتند بدانند که او آن یک هفته را چگونه گذرانده و از چه جاهایی دیدن کرده است.
روزی که قرار بود عماد از سفر برگردد، اعضای خانواده و بعضی از خویشان و دوستان برای استقبال از اوبه فرودگاه رفتند. رضا دلش می خواست از همان فرودگاه سؤال هایش را شروع کند ولی صبر کرد تا به خانه برسند وبرادرش هم کمی استراحت کند.